روزی با پدرش تنها شدند از پدر پرسیده بود : گاهی اگر احساس خستگی کنی انقدری که ندانید چرا خسته اید چه میکنید؟؟
پدرش لبخندی زد و گفت : خستگی های بدونه شرح !!!!! ؟؟؟؟
با لبخندی که داشت آرام زیر لب گفت : مرهمی برای خستگی هایت نیست جز مناجات خدا
.
نجات هفته : خدایا اگه نجاتمون نداده بودید الان شب سومی بود که زندگی جدیدم شروع میشد
ممنون که دوباره بهمون فرصت دادید
خدایا راضیم به رضای خودتون
خدایا و
یاعلی مدد
درباره این سایت